یک روز گرم تابستانی اردکی که مدت زیادی برای بدنیا آوردن بچه هاش روی تخم اردک ها خوابیده بود با بیرون آمدن جوجه ها از جایش بلند شد. جوجه اردک ها که هنوز بال هاشون خیس بود نمی توانستند به خوبی روی پاهاشون بایستند اما کمی که گذشت و بال هاشون خشک شد پشت سر هم به سمت آب رفتند و در آن جا شنا کردند. اما اردک مادر دید که هنوز یکی از جوجه ها از تخم بیرون نیامده است و تعجبش از این بود که چرا این تخم انقدر بزرگه و بلاخره با کمی تاخیر و پس از شنیدن صدای ضعیفی اون تخم هم شکست اما ظاهر این جوجه با بقیه جوجه ها فرق داشت چون بال های آن خاکستری بود و مثل بقیه ی جوجه اردک ها زرد و نارنجی نبود. اردک پیری پیش اردک مادر آمد و گفت فکر می کنم این جوجه بوقلمون باشد برای من هم یکبار این اتفاق افتاده است اما مادر با نگاه کردن به پاهای جوجه مطمئن شد که او یک بوقلمون نیست.
سپس مادر جوجه هایش را به حیاط طویله برد. بوقلمونی که در نزدیکی آنها راه می رفت سرش را بالا آورد و گفت : تا حالا چنین جوجه اردک زشت و بزرگی ندیده ام این تازه شروع مشکلات جوجه اردک بود.حیوانات دیگر اور را دوست نداشتند و با او بازی نمی کردند، اذیتش می کردند و به او می خندیدند. هر روز بدتر از دیروز بود و ناراحتی او همچنان ادامه داشت.هرچند که مادرش سعی می کرد به او دلداری بدهد احساس می کرد کسی او را دوست ندارد و فکر می کرد چرا با بقیه برادرهایش فرق دارد. سرانجام او تصمیمش را گرفت از حیاط طویله خارج شد و تا جایی که می توانست دوید . بزودی به جنگل رسید . هر چه جلوتر می رفت پیدا کردن راه سخت تر می شد. پس از دویدن های طولانی به نزدیکی مردابی رسید که اردکهای وحشی در آنجا زندگی می کردند. جوجه اردک پشت درختی پنهان شد . احساس خستگی و تنهایی می کرد. صبح هنگامیکه تعدادی از اردکها پرواز میکردند متوجه جوجه تازه وارد شدند ایستادند و به او سلام کردند .
از او پرسیدند: تو کی هستی ؟ جوجه اردک زشت گفت : من اردک مزرعه هستم آیا تا حالا جوجه اردکی مثل من دیده اید که پرهای خاکستری داشته باشد. او مدت طولانی به اردکهای وحشی که با اردک های مزرعه خیلی فرق داشتند نگاه کرد آنها گفتند : تو اردک هستی؟ ولی ما تا حالا جوجه اردکی شبیه تو ندیده ایم . اما اشکالی ندارد، تو می توانی اینجا بمانی چون این مرداب به اندازه کافی برای همه ما جا دارد .
جوجه اردک زشت خوشحال بود که می توانست در کنار مرداب استراحت کند و از حیوانات بیرحم مزرعه دور باشد هوا سرد بود جوجه اردک زشت به برگ های درختها نگاه کرد که طلایی و قرمز بودند . همانطور که او میان نیزار برای پیدا کردن غذا می گشت دو غاز وحشی جوان از آسمان کنار او به زمین نشستند.
غازها به او گفتند: سلام دوست داری از ما باشی. ما داریم به مرداب دیگری پرواز می کنیم که کمی از اینجا دورتر است جائیکه غازهای جوان زیادی مثل ما آنجا زندگی می کنند. جوجه اردک زشت از این اهمراهی خوشحال بود اما یک دفعه صدای شلیک گلوله ای را شنید و غاز ها به درون مرداب افتادند. یک سگ بزرگ داخل آب پرید تا آنها را بگیرد.
اسلحه ها شروع به شکلیک در اطراف مرداب کردند سگ دیگری از میان نیزارها بطرف جوجه اردک آمد، به او نگاه کرد ولی دور شد. جوجه اردک در حالیکه از ترس نفس نفس می زد گفت : خدایا از تو سپاسگزارم. من اینقدر زشتم که حتی سگ هم مرا نمی خواهد. او تمام روز در میان نیزار ماند. بالاخره زمانیکه خورشید غروب کرد سگها رفتند و شلیک ها قطع شد .
او آشفته خودش را از کناره دریاچه به میان جنگل رساند همانطور که او در تاریکی راه می رفت باد شدیدی می وزید .ناگهان به یک کلبه خیلی قدیمی رسید که یک پیرزن به همراه مرغ و گربه اش در آن زندگی می کرد. نور ضعیفی از لای سوراخ در دیده می شد. جوجه اردک فکر کرد که باید داخل بروم و از دست باد خلاص شوم. بنابر این به سختی از سوراخی وارد خانه شد و در گوشه ای شب را گذراند.
صبح روز بعد که پیرزن جوجه اردک را دید از خودش پرسید : این دیگه چیه ؟ از کجا آمده ؟
اما جوجه بیچاره در گوشه ای غمگین نشسته بود لذت شنا کردن روی آب را بیاد آورد. به مرغ گفت می خواهم به دنیای وحشی بروم مرغ به او گفت : تو دیوانه هستی. اما من نمی توانم تو را اینجا نگه دارم. جوجه اردک گشت و بالاخره حوضچه بزرگی را پیدا کرد و در زیر نور خورشید شناور شد. روز بعد یکباره یک گروه از پرندگان سفید بزرگی رابا گردنها دراز و جذاب در حال پرواز دید. او تا آن روز چنین پرندگان زیبایی را ندیده بود . او پیش خودش فکر کرد، کاش می توانستم با آنها دوست شوم .
این پرندگان به سمت جنوب مهاجرت می کردند. باد سرد زمستان شروع به وزیدن کرد. جوجه اردک مجبور بود برای محافظت از یخ زدگی به سختی با پاهایش پارو بزند. یک روز صبح پاهایش یخ زد کشاورزی که از آنجا عبور می کرد پرنده بیچاره را به خانه گرمش برد. اما بعد بچه های کشاورز جوجه اردک را ترساندند و او بال و پر زد و به آشپزخانه پرید به چیزهای مختلفی برخورد کرد و وقتی که در برای لحظه ای باز شد بیرون پرید.
خلاصه زمستان تمام شد و جوجه اردک از اتفاقات آن جان سالم بدر برد. یک روز صبح که میان نیزارها خوابیده بود گرمای خورشید را احساس کرد. کش و قوسی به بالهایش داد و به آسمان پرواز کرد. او بطرف یک باغ که یک حوض بزرگ در وسطش داشت پرواز کرد و سه پرنده سفید زیبا را روی آب دید که خیلی با جذبه و نرم شنا می کردند . آن پرنده ها قو بودند ولی او نمی دانست. خیلی نرم بدون آنکه بال بزند بالای سر قوها پرواز کرد و سرش را برای احترام خم کرد .در انعکاس آب قوی زیبای دیگری دید. دو کودک که به سمت باغ می دویدند فریاد زدند، نگاه کن یکی دیگه . این یکی از بقیه زیباتر است. بله، آن جوجه اردک زشت حالا یک قو بود و قلب او پر از عشق به قوهای دیگر. تازه فهمید که چه حقیقتی رخ داده است. یک جوجه اردک زشت که هیچ وقت فکر نمی کرد که چنین اتفاق زیبایی برای او بیفتد.