قصه کودکانه

قصه کودکانه بهتر است دارای مضمونی طنز آمیز، پند آموز، ساده و روان باشد. کودکان به داستان های کودکانه علاقه زیادی دارند و گاهی والدین از این ​قصه های کودکانه برای سرگرمی آن ها و انتقال مفاهیمی مثل خوبی و بدی، دوستی و دشمنی و ... استفاده می کنند. اگر شما قصه های کودکان را از روی کتاب داستان که هر صفحه آن دارای تصاویر مخصوص به خود می باشد با حوصله و با لحنی زیبا برایشان بخوانید کودکان با شور و اشتیاق بیشتری به این قصه ها گوش می دهند. علاوه بر این ​بچه ها با دیدن تصاویر مربوط به هر داستان تصویری با انواع شخصیت های انسانی، حیوانی و اشیا آشنا می شوند. بهتر است بدانید بهترین نوع قصه کودکانه که متناسب با درک و فهم او باشد، قصه کوتاه است. شما والدین محترم می توانید با کلیک بر روی هر یک از قصه های کودکانه زیر آن ها را مطالعه کنید و این داستان ها را به عنوان قصه شب برای کودکان خود تعریف کنید.

1397/08/06 16:42

ملکه گل ها

ملکه گل ها داستان دختری مهربان است که حوالی باغی زیبا و پرگل زندگی می کرد. او هر روز صبح به دیدن گل ها می رفت و پس از نوازش  آن ها به آبیاریشان مشغول می شد. اما بعد از گذشت چند سال روزی به بیماری سختی دچار شد و مدتی نمی توانست به باغ گل برود و هر روز دل تنگ تر از گذشته از غم دوری گل ها گریه می کرد.گل ها هم خیلی دلتنگ ملکه گل ها شده بودند، چون دیگر کسی نبود که آن ها را نوازش کند و برایشان آواز بخواند. روزها از پی هم می گذشتند تا اینکه روزی کبوتری سفید که کنار پنجره ملکه گل ها نشسته بود ملکه را دید و متوجه شد دختر مهربانی که کبوترها از او حرف می زنند همین دختر است. به سرعت به سمت باغ رفت و به گل ها خبر بیماری ملکه را داد. گل ها که با شنیدن این خبر خیلی ناراحت شده بودند گفتند ای کاش می توانستیم به دیدن او برویم. اما افسوس که این کار شدنی نیست، ناگهان کبوتر گفت: این که کاری ندارد من هر روز یکی از شما را می چینم و با نوکم شما را به خانه ملکه می برم. گل ها با شنیدن این پیشنهاد کبوتر خوشحال شدند و از همان روز به بعد ، کبوتر ، هر روز یکی از آن ها را به نوک می گرفت و برای ملکه می برد و او با دیدن و بوییدن گل ها ، حالش بهتر می شد . یک شبکه ملکه در خواب بود، ناگهان با شنیدن صدای گریه ای از خواب بیدار شد. دستش را به دیوار گرفت و آرام و آهسته به سمت باغ رفت ، وقتی داخل باغ شد فهمید که صدای گریه مربوط به کیست ، این صدای گریه غنچه های کوچولوی باغ بود .
آن ها نتوانسته بودند پیش ملکه بروند، چون اگر از ساقه جدا می شدند نمی توانستند بشکفند ، در ضمن با رفتن گل ها، آن ها احساس تنهایی می کردند .ملکه گل ها مدتی آن ها را نوازش کرد و گریه آن ها را آرام کرد و سپس به آن ها قول داد که هر چه زودتر گل ها را به باغ برگرداند .صبح فردا، گل ها را به دست گرفت و خیلی آهسته و آرام قدم برداشت و به طرف باغ رفت، وقتی که وارد باغ شد ، نسیم خنک صبحگاهی صورتش را نوازش داد و حال بهتر پیدا کرد ، سپس شروع کرد به کاشتن گل ها در خاک .با این کار حالش کم کم بهتر می شد، تا اینکه بعد از چند روز توانست راه برود و حتی برای گل ها آواز بخواند .گل ها و غنچه ها از اینکه باز هم کنار هم از دیدار ملکه و مهربانی های او ، لذت می بردند خوشحال بودند و همگی به هم قول دادند که سال های سال در کنار هم ، همچون گذشته مهربان و دوست باقی بمانند و در هیچ حالی ، همدیگر را فراموش نکنند و تنها نگذارند.

 


نظرات

نظر شما
نام :
پست الکترونیکی :
وب سایت :
متن :

تصویر :

برچسب ها :