صدایش را می شنوی
کودک درونم مرا فریاد می زند
صدایش ناآشناست
کودکی پاک با معصومیت های خالصانه
معصوم در آغوشی مادرانه
با لبخندی بی ریا و صادقانه
با بغض ناگاه و بی اراده
صدایش را می شنوی؟
آری کودک درون من است
که بار دیگر مرا به کودکی دعوت می کند
کاش جسم پیر من
بار دیگر پذیرای این کودک باشد
کودکی که در آینه
به چین های نشسته بر صورتم با تمسخر لبخند می زند
گویا او نیز حقیقت تلخ مرا می داند