مرد بی گناهی به قتل متهم شد.گفته هایش نشان می داد که او بی گناه است. اما حاکم ظالم شهر به حرف های مرد توجه نکرد.او دستور داد تا گردن مرد را در میدان بزرگ شهر از تنش جدا کنند.مردم از همه جا برای دیدن مراسم آمدند.
میدان غلغله شده بود. مرد بی گناه را به ستونی بستند.جلادی مامور شد تا سر او را از تنش جدا کند. مرد بی گناه هر قدر التماس کرد فایده ای نداشت.چند نفر میان جمعیت که از بی گناهی او آگاه بودند زیر لب اعتراض کردند ولی از ترس حاکم چیزی نگفتند چون میدانستند دستور حاکم باید اجرا میشد. خیلی از مردم چون نمیتوانستند شاهد این بی عدالتی باشند گریان و نالان از آنجا رفتند.
عده ای که ماندند با نا امیدی چشم هایشان را بستند و منتظر اجرای فرمان ماندند. مرد بی گناه بر خلاف مردم نا امید نشد، فکر کرد و فکر کرد یک مرتبه چیزی به ذهنش رسید . جلاد جلو آمد تا کارش را شروع کند به مرد گفت: به عنوان آخرین درخواست چیزی بخواه مرد بی گناه از جلاد خواست تا دست هایش را باز کنند و به ستون مقابل ببندد. مرد بی گناه امیدوار بود که در این فاصله اتفاقی می افتد و حاکم از تصمیمش منصرف می شود.
جلاد خواهشش را پذیرفت و با عجله او را به ستون مقابل بست. ناگهان سر و صدایی بلند شد. همه متوجه شدند که پادشاه در حال عبور از آن شهر است، آن ها به میدان رسیدند. پادشاه که از تجمع مردم کنجکاو شده بود ماجرا را پرس و جو کرد. وقتی موضوع را فهمید خواست مرد متهم ببیند. مرد هیجان زده ماجرا را تعریف کرد. پادشاه که متوجه بی گناهی او شد، دستور داد که باید آزادش کنند.
از آن زمان هر وقت کسی نا امید میشود، می گویند: « غصه نخور! از این ستون به آن ستون فرج است. »