روزی یکی از دوستان ملانصرالدین از طرف تعدادی دیگر از دوستان او به در خانه ملا آمد و با خوشحالی گفت حاکم شهر عوض شده است. ملانصرالدبن از او پرسید خوب این چه ربطی به من دارد برای من که فرقی ندارد حاکم شهر کیست. این همه خوشحالی تو برای چیست؟ دوستش گفت تو خیلی باهوشی کمی فکر کن متوجه می شوی. بعد از کمی تفکر در رابطه با این موضوع ملا گفت فهمیدم منظورت این است هر وقت که خطری از جانب حاکم شما را تهدید کرد از شناخت و اعتبار من نزد او سواستفاده کنید و مرا واسطه کارهای اشتباه خودتان قرار دهی دوستش گفت درست حدس زدی. بالاخره ملا قبول کرد به او گفت پس دو مرغ را بریان کن که یکی را به خانواده ام برای خوردن بدهم و دیگری را نیز نزد حاکم ببرم. روز بعد دوست ملا با دو مرغ پخته به خانه ملانصرالدین آمد و بعد هم ملا یکی از مرغ ها را درون سینی بزرگی گذاشت و راهی شد. در راه که گرسنگی و عطر مرغ بریانی به او فشار آورده بود یکی از پاهای مرغ را کند و خورد. بعد از رسیدن به مقصد و هنگام خوردن غذا پادشاه در سینی را که برداشت دید مرغ یک پا دارد و با تعجب پرسید پای دیگر مرغ کو؟ ملا هم که بهره وشی خوبی داشت جواب داد مرغ های خوب شهر ما یک پا دارند. اما پادشاه متوجه دروغ او شد و وقتی اصرار او را بر روی حرف خود دید موضوع را جدی نگرفت و به خوردن غذا مشغول شد. از آن زمان به بعد هر کسی که روی حرفش پافشاری کند اصطلاحاً می گویند مرغ او یک پا دارد.
امیدوارم از خواندن این داستان لذت ببرید.