یکی بود یکی نبود دریک جنگل بزرگ چندتا میمون وسط درختها زندگی میکردند.
در بین آنها میمون کوچکی بود به نام قهوه ای که خیلی بی ادب بود .
همیشه روی شاخه ای می نشست وبه یک نفر اشاره میکرد وباخنده میگفت:
اینوببین چه دم درازی داره اون یکی رو چه پشمالو وزشته وبعد قاه قاه میخندید .
هر چه مادرش اورانصیحت میکرد فایده ای نداشت .
تااینکه یک روز درحال مسخره کردن بود که شاخه شکست وقهوه ای روی زمین افتاد .
مادرش اوراپیش دکتریعنی میمون پیربرد .
دکتر اورامعاینه کرد وگفت دستت آسیب دیده و توباید شیرنارگیل بخوری تا خوب شوی .
چند دقیقه بعد قهوه ای بقیه میمونها را دید که برایش شیر نارگیل آورده بودند .
اوخیلی خجالت کشید وشرمنده شد وفهمید که ظاهر وقیافه اصلا مهم نیست بلکه این قلب مهربونه که اهمیت داره،
برای همین ازآن ها معذرت خواهی کرد وهیچوقت دیگران را مسخره نکرد .