کشاورزی در گذشته های دور، یک کیسه ی بزرگ بذر را به شهر می برد تا بفروشد. یکدفعه چرخ گاری به یک سنگ بزرگ خورد و یکی از دانه های داخل کیسه روی زمین خشک و گرم افتاد. دانه ترسید و با خودش گفت: زیر خاک جای خیلی امنی است و من فقط آنجا در امان هستم. گاوی که از آنجا عبور می کرد پایش را روی دانه گذاشت و آن را به داخل خاک فرو برد. دانه گفت: من تشنه هستم و به کمی آب برای رشد و بزرگ شدن احتیاج دارم. کم کم باران شروع به باریدن کرد. صبح روز بعد دانه یک جوانه کوچک سبز درآورد. جوانه تمام روز زیر نور خورشید نشست و قدش بلند و بلندتر شد. روز بعد اولین برگش درآمد. این برگ کمک کرد تا دانه نور خورشید بیشتری را بگیرد و بزرگتر شود. یک روز غروب، پرنده ای گرسنه خواست آن را بخورد اما ریشه های دانه، آن را محکم در خاک نگه داشتند. سالها گذشت و دانه آب باران زیادی خورد و مدتهای زیادی در زیر نور خورشید نشست تا اینکه در ابتدا به یک درخت کوچک و بعد به درخت بزرگی تبدیل شد. حالا وقتی شما به کوه و جنگل می روید. درخت قوی و بزرگی را می بینید که خودش دانه های بسیاری دارد.