قصه کودکانه

قصه کودکانه بهتر است دارای مضمونی طنز آمیز، پند آموز، ساده و روان باشد. کودکان به داستان های کودکانه علاقه زیادی دارند و گاهی والدین از این ​قصه های کودکانه برای سرگرمی آن ها و انتقال مفاهیمی مثل خوبی و بدی، دوستی و دشمنی و ... استفاده می کنند. اگر شما قصه های کودکان را از روی کتاب داستان که هر صفحه آن دارای تصاویر مخصوص به خود می باشد با حوصله و با لحنی زیبا برایشان بخوانید کودکان با شور و اشتیاق بیشتری به این قصه ها گوش می دهند. علاوه بر این ​بچه ها با دیدن تصاویر مربوط به هر داستان تصویری با انواع شخصیت های انسانی، حیوانی و اشیا آشنا می شوند. بهتر است بدانید بهترین نوع قصه کودکانه که متناسب با درک و فهم او باشد، قصه کوتاه است. شما والدین محترم می توانید با کلیک بر روی هر یک از قصه های کودکانه زیر آن ها را مطالعه کنید و این داستان ها را به عنوان قصه شب برای کودکان خود تعریف کنید.

1397/02/17 15:00

کلاغ سفید

همه کلاغ ها سیاه هستند به جز کلاغ قصه ما که سفیده!

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس تو این دنیا نبود. آقا کلاغه و خانم کلاغه با سه تا بچه به نام های سیاه پر، نوک سیاه و مشکی توی دهکده کلاغ ها روی یک درخت بزرگ در لانه ای زندگی می کردند. و قتی کلاغها کمی بزرگ شدند پدر و مادرشان به آن ها پرواز کردن یاد می دادند به همین خاطر هم هر روز از لانه شان به همراه آقا کلاغه و خانم کلاغه برای گردش بیرون می رفتند. اما در یکی از این گردش ها وقتی پنج کلاغ قصه ما روی حوضی نشسته بودند و داشتند آب می خوردند چند پسربچه شرور با تیر و کمان به  سمت آن ها سنگ پرتاب کردند و بر اثر این اتفاق بد یکی از سنگ ها به بال مشکی خورد و حسابی ترسید خواست که فرار کند ناگهان سنگ دیگری به سرش خورد اما با اینکه کمی احساس گیجی می کرد خود را به خانواده اش که در حال پرواز کردن بودند رساند. اما چون به شدت ترسیده بود و رنگ پرهایش سفید شده بود پدر و مادرش متوجه نشدند پرنده ای که نزدیک آن ها پرواز می کند مشکی است و به همین دلیل بر روی زمین دنبال او می گشتند. مشکی هم که حال خوبی نداشت آن ها را گم کرد و رفت داخل لانه کبوترها افتاد. کبوترها دورش جمع شدند و کمی آب به او دادند تا بهوش آمد اما حتی اسمش هم یادش نمی آمد و چون زبانش هم بند آمده بود نمی توانست قارقار کند. به همین دلیل هم کبوترها فکر می کردند او هم کبوتر است و به مشکی جا و غذا دادند اما کلاغ سفید ما چیزی را به خاطر نیاورد. خانواده مشکی هر روز دنبالش می گشتند مشکی همچنان از این که چیزی یادش نمی آمد غمگین بود. یک روز صبح که با شنیدن صدای غار غار از خواب بیدار شد آوازی با این کلمات را شنید قارقار خبردار کی خوابه و کی بیدار؟ منم ننه کلاغه، مشکی من گم شده، کسی او را ندیده؟ مشکی من بلا بود خوشگل و خوش ادا بود رنگ پراش سیاه بود، قارقار خبردار هرکی که او را دیده یه خبر بیاد به من بده، قارقار قارقار. بله صدای مادر مشکی برای او آشنا بود. اما نمی دانست که این صدا را کی و کجا شنیده است. ناگهان از جایش بلند شد و به سمت ننه کلاغه رفت و به او نگاه کرد. چشم ننه کلاغه هم به مشکی افتاد و فریاد زد خدای من چقدر این کلاغ سفید به چشمم آشنا است. مادر مشکی به سمت او پرید، مشکی را کاملاً بو کرد و به چشمانش خیره شد، چند لحظه بعد فریاد زد:" خدایا این مشکی منه! پس چرا سفید شده؟"، یکی از کبوترها که دور آن ها بود گفت اما این پرنده مشکی نیست  و سفید است! مادرش گفت: من بوی بچه ام را خوب می شناسم و از چشمهایش هم فهمیدم که او بچه من است. فکر می کنم از شدت ترس رنگ پرش هم سفید شده است. اما مهم این است که من بچه عزیزم را پیدا کردم، خدا رو شکر. بعد از صحبت های مادر مشکی هم آرا آرام گذشته ای را که فراموش کرده بود به یاد آورد که  کنار حوضی نشسته بود و یکدفعه سنگی به سر و بالش خورد و خیلی ترسید. بعد ازمدتی که به مادرش نگاه می کرد با خوششحالی گفت: "یادم امدف اسم من مشکیه، تو ماد منی، من گم شده بودم اما حالا پیش تو هستم مادر جان" کبوترهای شاهد با خوشحالی و تعجب به مشکی و ننه کلاغه نگاه می کردند و مشکی و مادرش هم از خوشحالی گریه می کردند. آن ها وقتی کمی آرام تر شدند از کبوترها تشکر کردند و به دهکده کلاغ ها برگشتند. همه کلاغ ها مخصوصا آقا کلاغه، پرسیاه و نوک سیاه از برگشتن مشکی بسیار خوشحال شدند و جشن گرفتند. از آن روز به بعد تمام  کلاغها به مشکی سفیدپر صدا می زنند چون او تنها کلاغ سفید دهکده ی کلاغ ها بود.


نظرات

نظر شما
نام :
پست الکترونیکی :
وب سایت :
متن :

تصویر :

برچسب ها :