رمان مزرعه حیوانات با عنوان اصلی Animal Farm اثر به یادماندنی از جورج اورول است که به شکل خاص بر مبنای انقلاب روسیه در سال ۱۹۱۷ نوشته شده است. براساس این کتاب، یک فیلم انیمیشن بریتانیایی در سال ۱۹۵۴ میلادی به کارگردانی John Halas و Joy Batchelor ساخته شده است.
جورج اورول نام مستعار اریک آرتور بلر است. نویسندهای که دو کتابش (قلعه حیوانات و ۱۹۸۴) با هم، از دو کتاب از هر نویسنده قرن بیستمیای بیشتر فروش داشته است.
خلاصه رمان مزرعه حیوانات
داستان با خواب میجر پیر شروع میشود. خوابی که در آن همه حیوانات بدون سلطه و تسلط و زورگویی انسانها، به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی میکنند. بعد از آن در یک گردهمایی میجر به حیوانات دیگر میگوید که آنها باید برای رسیدن به چنین بهشتی کار کنند و زحمت بکشند. حیوانات با شوق شدید از رویای میجر استقبال میکنند اما میجر سه شب بعد از این گردهمایی میمیرد.
بعد از مرگ میجر، سه خوک جوان به نامهای اسنوبال، ناپلئون، و اسکویلر، اصول اساسی میجر را در قالب فلسفه «حیوان دوستی» معرفی میکنند. این قوانین عبارتند از:
همه آنها که روی دوپا راه میروند دشمن هستند.
همه آنها که چهارپا یا بالدار هستند، دوستند.
هیچ حیوانی حق پوشیدن لباس را ندارد.
هیچ حیوانی حق خوابیدن در تخت را ندارد.
هیچ حیوانی حق نوشیدن الکل را ندارد.
هیچ حیوانی حق کشتن حیوان دیگری را ندارد.
همه حیوانات با هم برابرند.
بالاخره یک نیمه شب، حیوانات موفق میشوند که صاحب مزرعه، آقای جونز را شکست بدهند و او را از مزرعه فراری بدهند. مزرعه آقای جونز به مزرعه حیوانات تبدیل میشود و حیوانات مزرعه خود را وقف به رسیدن به رویای میجر میکنند.
باکسر، اسب گاریچی با اشتیاق زیاد، تمام وقت و انرژی خودش را پای رسیدن به رویای بهشت میگذارد و از قدرت زیادش در جهت رفاه و پیشرفت مزرعه استفاده میکند. باکستر، عقیده «بیشتر کار خواهم کرد» را به عنوان شعار خودش در نظر میگیرد.
اسنوبال به حیوانات خواندن یاد میدهد و ناپلئون به گروهی سگ جوان اصول «حیوان دوستی» را میآموزد. وضع مزرعه حیوانات خوب و روبه راه است. تا وقتی که آقای جونز دوباره برای پس گرفتن مزرعهاش پیدایش میشود، حیوانات در نبردی به نام «جنگ گاودانی» او را شکست میدهند و تفنگ جامانده آقای جونز را به عنوان یادگار این نبرد برمیدارند.
در ادامه داستان، میان ناپلئون و اسنوبال بر سر آینده مزرعه اختلاف به وجود میآید و این دو بر سر قدرت با همدیگر وارد رقابت سخت و تنگاتنگی با یکدیگر میشوند. اسنوبال نقشه تاسیس یک آسیاب را میریزد، اما ناپلئون با این برنامه مخالفت میکند و اسنوبال در یک جلسه برای رای این طرح، سخنرانی پرشوری انجام میدهد. اما ناپلئون جواب کوتاه و مختصری به اسنوبال میدهد، اما بعدش صدایی عجیب درمیآورد و ۹ سگ جنگی (همانهایی که ناپلئون آنها را آموزش داده بود، به طویله حمله میکنند و اسنوبال را از مزرعه فراری میدهند.
ناپلئون فرماندهی مزرعه حیوانات را بدست میآورد و اعلام میکند که دیگر هیچ جلسهای تشکیل نخواهد شد و از حالا به بعد، خوکها تصمیم گیرنده هستند و این به نفع همه حیوانات مزرعه است.
ناپلئون سریعاً نظرش را در مورد آسیاب تغییر میدهد و با ساخت آسیاب موافقت میکند و همه حیوانات، مخصوصاً باکسر، همه توانشان را پای کار میریزند تا آسیاب تکمیل شود.
یک روز طوفانی، آسیاب خراب میشود. انسانهای کشاورز ساکن آن منطقه با لحنی مسخره آمیز میگویند حیوانات دیوارهایی ساختهاند که مستحکم نیست، هرچند ناپلئون مدعی است که همه چیز زیر سر اسنوبال است و او به مزرعه برگشته تا آسیاب را تخریب کند. به همین بهانه، برای نشان دادن قدرت، یک پاکسازی بزرگ راه میاندزد که طی این اتفاق، حیوانات مختلفی که به عقیده ناپلئون در فتنه بزرگ اسنوبال دست داشتند (که در اصل منظور این بوده که هر حیوانی با قدرت ناپلئون مخالف است)، درجا اعدام میشوند.
حیوانات گرسنه هستند، از سرما رنج می برند، و بیش از حد توان خود کار می کنند و ناپلئون حالا حاکم مطلق و بی چون و چرای مزرعه است (باکسر شعار دیگری هم به شعارهایش اضافه میکند: ناپلئون همیشه درست میگوید)، تاریخ را تحریف میکند و تلاش میکند اسنوبال را شخصیتی منفی نشان دهد.
در طول داستان رفتار ناپلئون کم کم بیشتر به انسانها شباهت پیدا میکند؛ مثلاً در تختخواب میخوابد، ویسکی مینوشد، و با کشاورزانی که در همسایگیاش هستند، داد و ستد میکند. اصول حیوان دوستی در اصل این اعمال را قدغن کرده بود، اما تبلیغاتچی ناپلئون، برای تک تک اقدامات ناپلئون دلایل موجهی میتراشد و حیوانات را متقاعد میکند که ناپلئون رهبر بزرگی است و دارد اوضاع را برای همه بهتر میکند. آقای فردریک، کشاورز همسایه، ناپلئون را فریب میدهد تا از او الوار بخرد و بعد، به مزرعه حمله میکند و آسیاب را خراب میکند. پس از خراب شدن آسیاب، نبردی تن تن درمیگیرد که در آن باکسر زخمی میشود. طبق گفته تبلیغاتچی ناپلئون، باکسر پس از منتقل شدن به بیمارستان با آرامش از این دنیا میرود و در آخرین لحظات زندگی، شورش حیوانات را تحسین میکرده. اما واقعیت این است که ناپلئون وفادارترین و زجر کشیدهترین کارگر خود را به یک قصاب فروخته تا با پولش بتواند ویسکی بخرد.
در ادامه داستان سالها زیادی سپری میشود و خوکها به انسانها شبیه میشوند؛ مثل آدمها راه میروند و لباس میپوشند. در نهایت، هفت اصل حیوان دوستی- که به هفت فرمان معروف است و کنار مزرعه نوشته شده- در یک اصل خلاصه میشود که این است: «همه حیوانات برابراند؛ اما برخیها از بقیه برابرتر هستند». ناپلئون در یک مهمانی شام از کشاورزی به نام آقای پیلکیگتون پذیرایی و اعلام میکند که قصد دارد با کشاورزان متحد شود تا علیه طبقه کارگر – چه در جامعه حیوانات و چه در جامعه انسانها- قد علم کند. حیواناتی که دارند از پنجره خانه کشاورز به جمع بزرگان نگاه میکنند، دیگر نمیتوانند بگویند که چه کسی خوک است و چه کسی انسان.